عشق و عاشقی
به وبلاگ عشق و عاشقی خوش اومدین
 
 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, :: 19:52 :: توسط : مصطفی تک تیر

قلبم را دادم به تو که عشق منی ، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو میخواهی، با تو می آیم ، می آیم به هر جا که بروی ، با تو میروم ، میروم هر جا که بروی....
همه جا با توام ، نیست جایی که بی تو باشم ، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم
نیست یادی در قلبم جز یاد تو ، نیست مهری جز مهر تو در دلم
 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 19:44 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

    یک دانشمند می گوید : وقتی بچه بودم ، دلم می خواست دنیا را عوض کنم.
   بزرگتر که شدم گفتم دنیا خیلی بزرگ است ، کشورم را تغییر می دهم.
   
در نوجوانی گفتم : کشور خیلی بزرگ است بهتر است شهرم را دگرگون سازم.
   
جوان که شدم گفتم شهر خیلی بزرگ است ، محله ام را تغییر می دهم.
   اما در این لحظه های آخر عمر می بینم که باید از خودم شروع می کردم.

اگر تغییر را از خودم شروع کرده بودم، خانواده ام، محله ام، شهرم، کشورم و دنیا را به قدر توانم تغییر می دادم .!!!!!!!!!
 

ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 21:31 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

گفتم خدايا سوالي دارم

گفت: بپرس

پرسيدم چرا وقتي شادم همه با من ميخندند ولي

وقتي ناراحتم کسي با من نميگريد؟!

جواب داد:

شادي را براي جمع کردن دوست آفريده ام ولي

غم را براي انتخاب بهترين دوست

ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 21:27 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

سه چیز را با احتیاط بردار:
قدم،قلم، قسم!

سه چیز را پاک نگه دار:
جسم،لباس،خیال

از سه چیزکار بگیر:
عقل،همت، صبر!

از سه چیز خود را دورنگهدار:
افسوس، فریاد، نفرین!

سه چیز را آلوده نکن:
قلب، زبان، چشم!

اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن:
خدا، مرگ و دوست
..
 

ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 21:25 :: توسط : مصطفی تک تیر

سلامتی رفیقی که با خونه دعوا کرد و ۶ماه تو خونه ی رفیقش موند,بعد ۶ماه که سر کوچه وایستاده بود به ۱دختری تیکه میندازه,دوستاش میگن:این خواهر همون رفیقت بود که ۶ماه تو خونش موندی,ناراحت میشه میره پیش رفیقش میبینه داره عرق میخوره, میگه رفیق من خواهرتو نشناختم و بهش تیکه انداختم,رفیقش ۱پیک سنگین میریزه و میگه:سلامتی رفیقی که ۶ماه تو خونم زندگی کرد و خواهرمو نشناخت…!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 21:21 :: توسط : مصطفی تک تیر

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

دستام مثل بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

یا از خوشحالی…

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!



ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 21:3 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
 
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
 
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کس این جا به تو مانند نشد
 
هرکسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد
 
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند :…نشد
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:58 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

نامم را پاک کردی ، یادم را چه می کنی؟!
یادم را پاک کنی ، عشقم را چه می کنی؟!...
اصلا همه را پاک کن ...
هر آنچه از من داری...
از من که چیزی کم نمی شود...
فقط بگو با وجدانت چه می کنی؟!
شاید...؟!نکند آن را هم پاک کرده ای ؟!!!
نـــــــــــــــــــــــــه!! شدنی نیست...!
نمی توانی آنچه رانداشتی پاک کنی .. .
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:54 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

نه مرادم نه مریدم ،

نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو....
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:52 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم:
من مترسک خاطرات نیستم!!!
درست مثل دیوانه ای
که اصرار دارد بگوید من دیوانه نیستم
راستی!! گفته بودم؟
من دیوانه نیستم ...!!
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:45 :: توسط : مصطفی تک تیر

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!


 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:40 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

خداحافظ همین حالا ، همین حالا که من تنهام
 
  خداحافظ به شرطی که بدونی تر شده چشمام
 
خداحافظ کمی غمگین ، به یاد اون همه تردید
 
  به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
 
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس
 
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخره جاده اس
 
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
 
    بدونی بی تو و با تو ، همینه رسم این دنیا
 
خداحافظ ، خداحافظ
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:32 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

عشق یعنی اتنظار و انتظار        عشق یعنی هر چی بینی عکس یار

 
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر         عشق یعنی سجده ها با چشم یار

 
عشق یعنی دیده بر سر دوختن          عشق یعنی از فراقش سوختن

 
عشق سر به در اویختن                عشق یعنی اشک حسرت ریختن

 
عشق یعنی لحظه های ناب ناب           عشق یعنی لحظه های التهاب 

 
عشق یعنی بنده فرمان شدن          عشق یعنی تا ابد رسوا شدن

 
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست            عشق یعنی هر چه در دلآرزوست

 
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه           عشق یعنی تکیه گاه و جانپناه

 
عشق یعنی سوختن و ساختن                عشق یعنی زندگی راباختن

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:21 :: توسط : مصطفی تک تیر

 

آغوشم را باز کرده ام برایت

جایی که همیشه آرزویش را داشتی ،

جایی که برایت سرچشمه آرامش است
...
آغوشم را باز کرده ام برایت

، تشنه ام برای بوسیدن لبهایت

حرفی نمیزنم تا سکوت باشد

بین من و تو و قلب مهربانت

خیره به چشمان تو

آغوشم را بار کرده ام برایت........
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:19 :: توسط : مصطفی تک تیر

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ عشق وعاشقي خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و عاشقی و آدرس mahdan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->


Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 24774
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

داستان روزانه


تعبیر خواب

.